شعر3
شب سردیسٹ و من افسردہ
راہ دوریسٹ و پایی خسته
تیرگی ھسٹ و چراغی مردہ
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ھا ساز کند پنهانی
نیسٹ رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است
ھردم بانگ برآرم از دل
وای ، این شب چقدر تاریک است !
خندہ ای کو که به دل انگیزم ؟
قطرہ ای کو که به دریا ریزم ؟
صخرہ ای کو که بدان آویزم ؟
مثل اینسٹ که شب نمناک اسٹ
دیگران را ھم ، غم ھسٹ به دل
غم من لیک ، غمی غمناک اسٹ …