و حال شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چای می خوردند.
_ چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.
_ چقدر هم تنها!
_ خیال میکنم
دچار آن رگ پنهان رنگها هستی.
_ دچار یعنی
عاشق.
_ و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
_ چه فکر نازک غمناکی!
_ و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.
_ خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.
_ نه، وصل ممکن نیست،
همیشه فاصلهای هست.
اگرچه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصلهای هست.
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصلههاست.
صدای فاصلههایی که
_ غرق ابهامند.
_ نه،
صدای فاصلههایی که مثل نقره تمیزند.
و با شنیدن یک هیچ میشوند کدر.
همیشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق در دست ترد ثانیههاست.
و او ثانیهها میروند آن طرف روز .
و او ثانیهها روی نور میخوابند.
و او و ثانیهها بهترین کتاب جهان را.
به آب میبخشند.
و خوب میدانند
که هیچ ماهی هرگز.
هزار و یک گره رودخانه را نگشود.
و نیمه شبها، با زورق قدیمی اشراق
در آبهای هدایت روانه میگردند.
و تا تجلی اعجاب پیش میرانند.