روزی روزگاری نه در زمانهای دور، در همین حوالی مردی زندگی میکرد که همیشه از زندگی خود گلهمند بود و ادعا میکرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمییابد. پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود. او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید..
گرگ پرسید: ای مرد کجا می روی؟
مرد جواب داد: میروم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
گرگ گفت: میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک میشوم؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعهای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار میکردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت: ای مرد کجا میروی؟
مرد جواب داد: میروم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
کشاورز گفت: میشود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید: ای مرد به کجا میروی؟
مرد جواب داد: میروم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
شاه گفت: آیا میشود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر میبرم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیدهام؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پیاش راهها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد. جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازهایی را که در راه ازش سوال شده بود با وی در میان گذاشت و گفت: از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر! و مرد با بختی بیدار باز گشت…
به شاه شهر نظامیان گفت: تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت میدهد، با مردم خود یک رنگ نبودهای، در هیچ جنگی شرکت نمیکنی، از جنگیدن هیچ نمیدانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمیشناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را میآزارد. و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.
شاه اندیشید و سپس گفت: حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم.
مرد خندهای کرد و گفت: بخت من تازه بیدار شده است، نمیتوانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، میخواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است! و رفت…
به دهقان گفت: وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست.
کشاورز گفت: پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو میباشد.
مرد خندهای کرد و گفت: بخت من تازه بیدار شده است، نمیتوانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، میخواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است! و رفت…
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و کور مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!
خواننده محترم شما اگر جای گرگ بودید چکار میکردید؟
بله، درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم میکردید، مرد بیدار بخت قصهی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.